جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

» روایت علی شکوری راد از مراسم ختم سحابی

کیده :وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم بغض امانم نداد. تسلیت گفتم و گفتم خدا به شما صبر بدهد با این همه مصیبت، و اضافه کردم حکایت، حکایت حضرت زهراست. هم به پهلویش زدند و هم ناگزیر شبانه دفن شد. از تمثیل من بغض او هم ترکید. در همین حال بودیم که یک موتور سوار لباس شخصی به ما نزدیک شد و با تحکم خواست که حرکت کنیم و متفرق شویم ولی وقتی به سن و سال و وضع ما چند نفر توجه کرد از تحکم خود شرمنده شد...

علی شکوری راد
تا کارهایم را در بیمارستان جمع و جور کنم، نمازم را بخوانم و راه بیافتم کمی دیر شد. قصد داشتم در مراسم ختم مرحوم عزت الله سحابی که ساعت ۲ بعد از ظهر در مسجد امام حسن مجتبی(ع) در خیابان سهروردی اعلام شده بود شرکت کنم. فکر می کردم به علت ازدحام جمعیت جای پارک پیدا نخواهم کرد و بهتر است زودتر بروم. احتمال می دادم بدلیل قتل هاله مراسم بدون حاشیه نباشد ولی نه آن طور که بعداً شاهد بودم. روز قبل نتوانسته بودم برای تشییع جنازه مرحوم سحابی به لواسان بروم. شاید اگر آنجا را دیده بودم می فهمیدم که با چه صحنه ای مواجه خواهم شد.
خبر قتل هاله را همان روز ابتدا در ساعت ۱۰:۵۶ دقیقه صبح از طریق پیامک شبکۀ خبری دانشجو (SSN.IR) که لابد می بایست وابسته به قاتلین هاله باشد دریافت کردم. “سناریوی فتنه گران در خردادماه کلید خورد! انتساب قتل هاله سحابی (دختر عزت الله سحابی) توسط رسانه های بیگانه به نظام”. خشکم زد. باورم نمی شد. تصمیم گرفتم صحت خبر را بررسی کنم. اماچگونه می توانستم آن را چک کنم. در بیمارستان اینترنت در اختیار داشتم ولی شدیداً فیلتر بود. ناگزیر تصمیم گرفتم نام هالۀ سحابی را در گوگل جستجو کنم و از همان یک خطی های نتیجۀ جستجو، کسب خبر کنم. هاله را که زدم سحابی را خودش آورد. یعنی این اسم برای جستجوی گوگل شناخته شده است. دو خبر متناقض آمد ولی هر دو در اعلام خبر درگذشت هاله مشترک بودند. یکی گفته بود براثر حمله و ضرب و شتم نیروهای امنیتی کشته شده است و دیگری می گفت بر اثر ایست قلبی. البته هیچ دلیلی بی معنی تر از ایست قلبی برای مرگ نمی توان ذکر کرد. هر مرگی با ایست قلبی همراه است.
هاله سحابی مشهور بود ولی من او را فقط یک بار از نزدیک دیده بودم ، آن هم وقتی که یک ماه پیش برای عیادت پدرش به بیمارستان مدرس رفتم. تازه او را از زندان آزاد کرده بودند تا در روزهای آخر پیش پدرش باشد. پدری که بدلیل کمای عمیق دیگر اطرافیان را نمی دید و نمی شناخت. متین و آرام پذیرای علاقمندان پدرش بود. همانجا برای اولین بار با دکتر شامخی همسر هاله آشنا شدم. وقتی وارد سالن بیرون ICU که پر از جمعیت مشتاق عیادت مهندس سحابی بود شدم مرا شناخت و با گرمی تمام به استقبالم آمد و بر سر بالین مهندس برد و سپس سی تی اسکن او را به من نشان داد. چنان گرم و صمیمی بود که گوئی سالهاست همدیگر را می شناسیم. ساعتی که آنجا بودم و توفیقی بود تا بسیار کسان را که در دو سال اخیر توفیق دیدارشان را نیافته بودم ببینم، او نیز همراهیم کرد.
بار دیگر در بیمارستان مدرس به دیدار مهندس رفتم. هدف از رفتنم دیدار هاله بود تا در مورد عیادت یکی از بزرگان از مهندس، با او هماهنگی کنم ولی متأسفانه در آن ساعت هاله آنجا نبود.
پیش از رسیدن به سهروردی در بزرگراه رسالت به یکی از فرعی ها پیچیدم و همانجا پارک کردم و پیاده به سمت مسجد حرکت کردم. هنوز بسیار مانده بود به سهروردی برسم که از دور دیدم موتور سواران نیروی انتظامی در حال دنبال کردن مردم هستند. یکی از افراد که از آن طرف می آمد مرا شناخت و هشدار داد که جلوتر نروم. با این حال قدری جلوتر رفتم. در پیاده رو آقای مظفری نژاد از معلمان پرسابقه و نماینده دورۀ سوم مجلس شورای اسلامی را دیدم که یک نفر زیر بغلش را گرفته و دارد می آید. همسرش هم همراهش بود. جلو رفتم و پس از سلام علیک چون بنظر می رسید دیگر جلوتر نمی شود رفت به اتفاق آنها برگشتیم. در این حال ناگهان دسته ای از موتور سواران در امتداد خیابان به سمت ما آمدند. ما ناخود آگاه قدری از هم فاصله گرفتیم. موتور سوارها در حالیکه دو ترک بودند و نفرهای پشتی باتومشان را در هوا حرکت می دادند با پرخاش از ما خواستند که متفرق شویم و در همین حال یکی از آنها با باطوم به بازوی آقای مظفری نژاد کوبید.
آقای مظفری نژاد را خود قبلا معاینه کرده بودم. از تنگی کانال نخاعی که موجب کمردرد است و نیز فرسودگی پیشرفتۀ هر دو زانو رنج می برد. انسان شریفی که با این همه درد برای بزرگداشت مرحوم سحابی آمده بود و با این وحشی گری مواجه بود. این وحشی گریها را قبلاً هم دیده بودم ولی در این مراسم بیش از حد می نمود. نه کسی شعاری داده بود و نه کاری از کسی سر زده بود. ما را از مسیر خودمان به سمت محل پارک اتومبیل باز داشتند. ناچار به یکی از خیابانهای فرعی تر رفتیم و در آنجا بود که دکتر شامخی، همسر هاله را با یکی دو همراه دیدیم که سراسیمه و مستأصل ایستاده بودند. صاحب عزا که باید در مسجد از میهمانان پذیرائی می کرد را تا آنجا تارانده بودند. با همان گرمی پیش گفته به استقبالمان آمد. وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم بغض امانم نداد. تسلیت گفتم و گفتم خدا به شما صبر بدهد با این همه مصیبت، و اضافه کردم حکایت، حکایت حضرت زهراست. هم به پهلویش زدند و هم ناگزیر شبانه دفن شد. از تمثیل من بغض او هم ترکید. در همین حال بودیم که یک موتور سوار لباس شخصی به ما نزدیک شد و با تحکم خواست که حرکت کنیم و متفرق شویم ولی وقتی به سن و سال و وضع ما چند نفر توجه کرد از تحکم خود شرمنده شد و با لحن آرام تراضافه کرد بروید تا مشکلی برایتان پیش نیاید. گفتیم ماشینمان آن طرف است ولی گفت از آن طرف نمی شود و ما را به سمت پائین خیابان راهنمائی کرد. دکتر شامخی داستان روز گذشته را برایم شرح داد و اینکه ناگزیر شده است برای آنکه جنازۀ هاله را از آنها نگیرند به شرایطشان تمکین کند. گفت کوتاه آمدیم و شرایطشان را پذیرفتیم تا بتوانیم خودمان هاله را به خاک بسپریم.
دستپاچگی نیرو های امنیتی برای دفن سریع و شبانۀ هاله نیاز به هر استدلال و مدرکی را که وی به شهادت رسیده است را از بین برده است.
از مسیر دورتری به سمت ماشینم حرکت کردم. همچنان موتور سوارهای نیروی انتظامی در خیابانها مانور می دادند و هر از گاهی یکی از آنها نگاه تندی می کرد که گویا قصد حمله دارد. در دو خیابان دور تر از مسجد و در حالی که دیگر جمعیتی وجود نداشت. نا امنی از طرف نیروی انتظامی همچنان وجود داشت.
همه از هم می پرسیدند این همه خشونت برای چیست و این چه کاریست که یک مراسم ختم ساده و بی سر و صدا را تبدیل به در گیری و بگیر و ببند می کنند. بنظر من پاسخ این سوال ساده است. آنها می ترسند. آنها از مردم ترسیده اند و هر اجتماع کوچکی را علیه خود تلقی می کنند و از آن می هراسند. این وحشی گری ها نشان قدرت آنها نیست نشان ضعف و درماندگیشان است.
به این صورت همانطور که زندگی و حیات سحابی ها مصروف دفاع از آزادی و حقوق مردم گردید مرگ آنها نیز موجب افشای بیشتر کسانی شد که با آزادی و حقوق مردم دشمنی دارند. رحمت خداوند بر آنها باد که زندگی و مرگشان در خدمت آئین و ملت بود.
همین الآن، عصر جمعه، که این نوشته را به پایان بردم متوجه شدم از آقای مظفری نژاد تلفن داشته و متوجه نشده ام .زنگ زدم خانمش گوشی را برداشت. گفتم با من کاری داشتید؟ گفت آری دیروز محمدمان را همانجا زده و برده بودند. امروز آزادش کردند ولی یک طرف صورتش هنوز بی حس است و دکتر گفته است باید سی تی اسکن بشود ولی همه جا تعطیل است. از من کمک می خواست که این کار انجام بشود. گفت به صورتش ضربه زده بودند و دچار خونریزی از بینی شده بود و بعد که خونریزی بند آمده بود دوباره زده بودندش. گفتم آقای مظفری نژاد چه طور؟ .جای باطومش چه طور است. گفت کمی درد می کند. خدا رحم کرد به آن طرف که باطری قلبش را گذاشته اند نزدند. با اندوه گفتم خدا آخر و عاقبت این ملت و این کشور را به ختم به خیر کند.
خدایا فقط دلمان خوش است که تو خود شاهدی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

%u062E%u0631%u062F%u0627%u062F %u0633%u0628%u0632